سارابانوسارابانو، تا این لحظه: 28 سال و 13 روز سن داره
همسرمهمسرم، تا این لحظه: 33 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
سالروز عقد و مال هم شدنمون😍سالروز عقد و مال هم شدنمون😍، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 4 سال و 21 روز سن داره

♡بوی بهشت♡

ساراخانوم،فارغ التحصیل روانشناسی،مامان یه فرشته ی الهی

حال خوب من

سلام قندعسل مامان 😍خوبی نفسم؟  اواخر هفته ی ۱۹ بارداری هستم یعنی اوایل پنج ماهگی دیروز رفتم بهداشت و صدای قلب کوچولوت رو شنیدم... 😍وای نمیتونم تو کلمات بیانش کنم ک چقدر شیرییییین و لذت بخش بود از ته دلم خداروشکر کردم و دعا کردم اونایی ک منتظر نی نی هستن خدا دامنشون رو سبز کنه ان شاءالله خداروشکر همه چیز نرمال و طبیعیه ب لطف خدا این روزا حالم بهتره حال روحیم بهتره اشتهام بهتر شده ولی هنوز ویار وحشتناک بو همچنان عذابم میده هنوزم نمیتونم آشپزی کنم هنوزم اذیتم... ولی همه ی این سختی ها فدای شما گل پسر😘  خیلی این روزا حال خوبی دارم الحمدالله چون هرروز تکون های قشنگت رو حس میکنم و قربون و صدقت میرم همین الانم ک د...
22 آبان 1398

اولین تکون خوردن گل پسرم

سلام گل پسرم تاج سرم خوبی نفسم؟ امروز در تاریخ ۹۸/۸/۱۸ ساعت ۱۰:۴۰ دقیقه ی صبح یه ضربه های خفیفی زیردلم حس کردم و با فاصله زمانی سی ثانیه ای تکرار میشدن...😍 فکر کنم تکون های شما باشه😍 فدای دست و پاهای کوچولوت بشم عشق مامان خیلی ذوق کردم و اومدم اینجا برات ثبت کنم الحمدالله برای داشتنت میوه ی دلم❤️
18 آبان 1398

اندر احوالات این روزها

سلام به گل پسرنازم خوبی مامانی؟ برات بگم از اندر احوالات این روزها😉 شما کلا فقط یه خاله داری و خبری از دایی و خاله ای دیگه نیست...  ولی همین یه دونه خاله انقدر برای اومرنت ذوووووق داره ک خدا میدونه هرروز حال من و تورو میپرسه و هر روز برام کلی عکس و استیکر میفرسته  قربون خاله اسما بشم اون بهترین خاله ی دنیاست😍😘😍 چن نمونه از ذوق های خاله اسما رو برات میفرستم ببینی خاله اسما خواهرکوچیکه ی منه و ۱۴ سالشه🤗 این خیلی باحاله😂 واقعا هم راست میگه😅 هرروز برام میفرسته😍اینا بخشی ازشون هستن😆 ما هم خیلی دوست داریم خاله اسما جون و خوشبختم ک تو شدی خاله ی گل پسرم😍 ...
14 آبان 1398

😍خوش اومدی گل پسرم😍

سلاااااام برکت زندگیم خوبی عزیزدل من و بابایی تاریخ ۹۸/۸/۸ رفتیم سونوگرافی آنومالی به همراه مامان جون و عشقم بعد از کلی انتظار بالاخره روزی رسید ک من بیام شما رو ببینم و جنسیتت رو هم بفهمم کلی استرس داشتم😯 برای سالم بودنت و اینکه از استرسم کم بشه حدیث کسا رو خوندم و قران... بعد از اینکه نوبتمون شد رفتیم داخل البته بابا و مادرجون هم اومدن باهامون 😅 دراز کشیدم و بالاخره دکتر اومد و کلی دنبال شما گشت تو دل من😁 کجا قایم شده بودی نفسم🤔 خلاصه کلی استرس کشیدم و دست بابایی رو گرفتم تا آرووم بشم  وای چ چقدر حس مادری قشنگههههه همینجور اشکام میومدن اشک شوق و ذوق برای داشتنت دیگه طاقت سکوت دک...
9 آبان 1398
4059 19 13 ادامه مطلب
1